مصطفی توفیقی- حسین بیات|نشان وطنش اگر به افغانستان میرسد، نشانی خانهاش میرسد به منطقه ما، محله امامخمینی (ره). ۳۰ سال پیش از کابل به اینجا آمده و هر سه فرزندش در این محله به دنیا آمدهاند و اینجا قد کشیدهاند. قبل از آمدن به اینجا، ۱۰ سال را در کابل گذرانده است، اما کودکیاش در هرات گذشته است، شهر قصههای بر باد رفته، شهر جنگ، صلح، جنگ...
در ایران درس میخواند، مهندس عمران میشود، راه جلسات شعر را پیدا میکند و تا به خودش بیاید، شاعری شده است تمام عیار؛ صفحههای روزنامهها پر شده از عکسها و مصاحبههایش و شمارگان کتابهایش روزبهروز بیشتر شده. محبوبیت آقای شاعر، اما نه از افتادگیاش کم کرده و نه موجب شده دوچرخه کهنهاش را در انبار قایم کند. شاعر، شاعر مردم است؛ محمدکاظم کاظمی که حرفهایش را اینطور با ما در میان گذاشته است...
محله کودکیام در هرات، خانههایی بود در یک کوچه بنبست. ۱۰، ۱۵ خانه که به سنت قدیم همسایگی، مانند یک خانه به حساب میآمد. درِ همه خانهها باز بود و وقت قایمباشکبازی میتوانستیم در هر یک از آنها قایم شویم؛ همه این خانهها فضای بازی ما میشد. انگار یک خانواده بودیم در یک حیاط بزرگ. البته خانواده تاجر و ثروتمندی بود که خانهشان مثل باغ بود؛ تنها خانه محله که درهایش به روی ما بسته بود.
خانواده ۶ نفره ما در محله متوسط شهر هرات ساکن بود. مردم این محله نه آنقدر فقیر بودند که بچهها را مجبور به کار کنند و نه آنقدر مرفه بودند که تفریحی غیر از بازی با هم داشته باشیم. بازی هم بیشتر قایمباشکبازی بود و فوتبال و بازیهایی مثل اینها.
شعر برای من به اندازه عمرم سابقه دارد و شاید بیشتر، چون در خانوادهای به دنیا آمدم که همه یا شاعر بودند، یا دوستدار شعر. مشاعره با همان روش سنتی در جمع خانواده و سپس در مدرسه از تفریحات ما بود و شعر سرودن برای من هم از یکی از همین مشاعرهها شروع شد، در دوره دبیرستان در کابل. من اگرچه در قرن حاضر به دنیا آمده بودم ولی پرورشی سنتی داشتم و شعرم هم با این گرایش شروع شد.
غزلها، مثنویها و چهارپارههایی بود به صورتی بسیار سنتی و غالبا هم مرتبط با مسائل اجتماعی و سیاسی و جنگ و جهاد در افغانستان. این شعرها را در کابل در جایی نمیشد خواند، چون همهاش ضد نظام کمونیستی حاکم بود و به همین لحاظ از نقد و ارزیابی شاعران باتجربهتر محروم ماند. کمبود ارتباطات، آن هم برای یک دانشآموز دبیرستانی و فقدان برنامههای آموزش شعر با گرایشهای نوین در نظام آموزشی افغانستان هم سبب شد که شعرم با وجود پختگی تدریجی در بیان و ساختار جملات، از نظر فضا و مضامین، همانطور سنتی بماند. به واقع تا یکی دو سال بعد از مهاجرت به ایران و آشناشدن با جلسات شعر مشهد، همین روش ادامه داشت.
شعرهایی بود در این حال و هوا من در واقع پنج سال اول از دوره شاعریام را در انزوا بودم. فقط با کتاب سر و کار داشتم و بس، و آن هم کتابهای شاعران کهن یا شاعران امروز با گرایش کهن.
شعر برای من به اندازه عمرم سابقه دارد و شاید بیشتر، چون در خانوادهای به دنیا آمدم که شاعر بودند و دوستدار شعر
شاید برایتان عجیب باشد اگر بگویم که در تمام مدت حضور در کابل، جز اعضای خانوادهام و یکی دو دوست نزدیکم تقریبا هیچکس شعرهایم را ندید و حتی از شاعر بودنم باخبر نشد. در آن سالها در افغانستان اختناق و جو پلیسی شدیدی حاکم بود و اتفاق افتاده بود که مثلا یک دانشآموز به جرم شکستن شیشه قاب عکس رئیسجمهور زندانی شده بود.
ما حتی کتابهای دکتر شریعتی و امثال آن را در مخفیگاهها قایم میکردیم. در آن وضعیت این شعرها که در آنها مستقیم علیه حکومت صحبت شده بود، میتوانست به طور جدی مایه دردسر باشد. از آن زمان تا سال ۱۳۶۵ که شعرهایم برای اولین بار در مشهد به دست امیر برزگر خراسانی رسید، شعر من هیچ نقد و اصلاحی در خود ندید، مگر تذکراتی که گاهی پدرم در مورد آنها میداد. پدرم قریحه شعر داشت، ولی بیش از اینکه شاعر باشد، شعرشناس بود. من در شناخت وزن و قافیه و بسیاری از صنایع شعری از او کمک گرفتم.
با اینکه در ایران، ارتباط افراد با همسایهها از یکی دو خانه آن طرفتر بیشتر نمیشود، اما ما هر جا که بودهایم، با همسایهها ارتباط داشتهایم.
۳۰سال است در این محله هستیم، اما به احتمال زیاد، به زودی از اینجا میرویم. این برای ما خیلی دشوار است، چون هم با همسایهها انس و الفت داریم و هم به اینجا عادت کردهایم.
عدل خمینی، از لحاظ ارتباطی هم موقعیت خیلی خوبی دارد. هم برای ارتباط با مرکز شهر و هم ارتباط با بیرون شهر. هر سه فرزند ما همینجا به دنیا آمدهاند و یکی از مشکلات ما برای رفتن از این محله، بچهها هستند. دوستها و همبازیهایشان، بچههای این محله هستند و رفتن از اینجا برای فرزندانمان خیلی ناگوار است.
برای من جالب است که بیشتر اهالی محله و حتی کسبه، من را به عنوان یک شاعر میشناسند؛ از اغذیهفروش تا ابزارفروش و سبزیفروش و حتی وانتی که میوه میآورد. برایم جالب است که خیلی از مردم که اهل ادبیات هم نیستند، فعالیتهای ادبی را پیگیری میکنند.
در سالهای اول حضور، من تقریبا هیچ تماسی با هیچکس نداشتم، مگر با هم کلاسیهایم در دبیرستان که برخوردشان بسیار خوب بود. من در مجموع از این نظر بخت و اقبال خوبی داشتم، چون با ذخیرهای از آگاهی و اطلاع به ایران آمده بودم و اینها حاصل مطالعههایم در افغانستان بود.
من در دبیرستان جزو دانشآموزان برتر بودم و مخصوصا در زمینه ادبیات، اطلاعاتم از همه هم کلاسیهایم بیشتر بود؛ و از زمانی که وارد جلسههای شعر شدم هم به همین ترتیب، خیلی زود با فضا انس گرفتم و دوستان ایرانی بسیاری یافتم که حدود ۲۵ سال است دوستی ما ادامه دارد. میتوانم بگویم من زود با محیط فرهنگی و ادبی ایران انس گرفتم و به نوعی داخل این فضا شدم. به همین نسبت، برخورد طرف مقابل هم بسیار گرم بود.
ولی در آن سالهای اول، چون شعرم خیلی از شعر جوانهای آن سالها سنتیتر و به تعبیری کهنهتر بود، یک نوع تفاوت سلیقه بین ما وجود داشت. دوستانم مثل آقای سیدعبدا... حسینی، مصطفی محدثیخراسانی، مجید نظافت و عباس ساعی گاهی حتی به اصرار خواندن شعر امروز، به خصوص شعر انقلاب و شعر نو را به من توصیه میکردند و در اوایل، من غالبا در برابر این توصیهها مقاومت میکردم. هنوز بر این عقیده بودم که باید مثل قدما شعر گفت. ولی به تدریج ضرورت این نوگرایی را حس کردم.
ما مردم هرات با ایران، مخصوصا با مشهد نوعی قرابت فرهنگی و زبانی هم داریم. همه مطالعات ما در افغانستان از کتابها و مجلات ایران بود و حتی با تاریخ و جغرافیای ایران شاید بیشتر از بسیاری از دانشآموزان ایرانی آشنا بودیم. پیش از آن چندبار به ایران آمده بودیم و اقوامی ایرانی هم داشتیم. ولی با همه اینها چیزی که برای همه ما افغانستانیهای مهاجر بسیار ملموس بود، این بود که با همه این مشترکات، گویا هنوز مردم ایران ما را مردمی بسیار بیگانه با خودشان تصور میکردند. این باعث شد که در کنار مضامین مربوط به جنگ و جهاد، احساس غربتی هم در شعرهایم ایجاد شود که بعدا به بارزترین شکل، در مثنوی «بازگشت» خود را نشان داد.
اما از یک نظر دیگر فضا بسیار متفاوت بود، یعنی از نظر وفور امکانات برای رشد و پرورش شاعران از نوع مطبوعات، کتابهای شعر و نقد، جلسات شعر و برنامههای جانبی در آموزش و پرورش.
در افغانستان اینها اگر هم وجود داشت، بسیار سنتی بود و محدود و مخصوصا در سالهای جنگ، تقریبا راکد مانده بود؛ بنابراین از نظر صوری و هنری، شعرم به تدریج متفاوت شد و این تفاوت بیشتر وقتی رخ داد که به جلسههای شعر شاعران جوان مشهد راه یافتم، به ویژه جلسات شعر حوزه هنری، در حوالی سال۱۳۶۶.
حدود یک سال یا بیشتر طول کشید. در این مدت غالبا یا به سبک بیدل شعر مینوشتم، یا دیگر شاعران کهن مثل مولانا و سنایی. اولین شعری که در آن حال و هوای تازهای را تجربه کردم، چهارپارهای بود که به استقبال از چهارپاره «روزگار فخیم فقه» سیدعبدا... حسینی سروده شده بود و اینطور زبانی داشت:
بگشایید چشم پنجره را
بر نسیم لطیف آزادی
ثبت دیوان سرخ عشق کنید
غزلی با ردیف آزادی
این اولین شعرم بود که در پاییز ۱۳۶۷ در روزنامههای ایران چاپ شد، چون درواقع از این زمان بود که شعرم قابلیت چاپ در مطبوعات ایران را یافت. از این به بعد دیگر سرعت پیشرفتم زیاد بود، بهطوریکه در دهه فجر همان سال یعنی ۱۳۶۷ در مسابقه شعری در میان شاعران مشهد اول شدم، با مثنوی «سقفهای بیدیوار» که حالا اولین شعر کتاب «پیاده آمده بودم...» است. این هم در واقع اولین شعر من است که قابلیت چاپ در کتابم را یافت.
شاید، چون مربوط به جغرافیایی بودم و در فضایی رشد کرده بودم که سخت درگیر بود. خانواده ما به طور کل خانوادهای درگیر با مسائل اجتماع و سیاست بوده است. پدربزرگم یکی از متنفذین هرات بوده است و پدرم از فعالان عرصه سیاست و اجتماع در هرات.
این بود که از کودکی در فضایی رشد کردیم که خیلی به تعبیری ایدئولوژیک بود. به این اضافه کنید وقایعی را که در کشور ما رخ داد و هر آدم حساسی را به واکنش وامیداشت. این بود که درگیری با مسائل جنگ و جهاد برایم خیلی اهمیت داشت. فکر میکردم اگر شعرم در خدمت این مسائل نباشد، به درد نمیخورد. این بود که هیچوقت شعر تفننی و به قول معروف «شعر برای شعر» ننوشتم. در ایران یک مسئولیت دیگر هم به اینها اضافه شد و آن بیان درد و رنج جامعه مهاجر بود.
یعنی این احساس مسئولیت که به طور نهادینه در خانواده ما وجود داشت و به من منتقل شده بود، شدیدتر شد. مرحوم پدرم هم در عرصههای اجتماعی درگیر این مسائل بود، یعنی در بازار و محیط زندگی مهاجران، برای رفع مشکلات تلاش میکرد با عدهای دیگر از متنفذین. این بود که یک ارتباط دائمی با مسائل مهاجران و نیز مسائل جنگ و جهاد داشتیم.
ما مردم افغانستان سالهاست که در حال باختن هستیم. در واقع قرنهاست. اگر وسیعتر نگاه کنیم جامعه اسلامی چندین قرن است که باخت را تجربه میکند. من هم با یک نگاه وطنی و هم از نظر فراوطنی این باخت را حس میکردم. از طرفی سالها کتابهای روشنفکران مذهبی قرن اخیر را خواندم و به نوعی یک احساس تعلق نسبت به گذشتة باشکوه جهان اسلام و کشورهای فارسیزبان پیدا کردم.
آشنایی با شعر اقبال لاهوری، استاد خلیلا... خلیلی و بعدها علی معلم و دیگران هم این احساس تعلق را بیشتر کرد؛ و باز اگر به طور خاص نگاه کنیم، افغانستان کنونی از حمله مغول در حال تجربه کردن شکست و مصیبت بوده است. بعدش هجوم تیمور گورکان. بعدش درگیریهای خاندانهای صفوی و گورکانی که افغانستان صحنه جنگ آنها بود.
بعد از تشکیل افغانستان امروزی، جنگهای داخلی میان خاندانهای حکومتی و برادرکشیها. در همین زمان هجوم انگلیسها و جنگهای افغان و انگلیس. بعد شکست مشروطیت افغانستان. بعد شکست تجدد و نوگرایی و روی کار آمدن استبدادی چندین ساله. بعد حاکمیت روسها، بعد جنگهای داخلی مجاهدین، بعد طالبان، و حالا هم درگیری چندجانبه.
در واقع لحظات درخشان و امیدوارکننده در تاریخ کشور ما بسیار کم بوده است. همین افغانستان که حالا میبینید از طرف طالبان پرورده پاکستان، تهدید میشود، روزی همه پاکستان، کشمیر و بخش بزرگی از هندوستان را در سیطره داشت، در عصر خاندان درانی. اینها باعث میشود هر کس از افغانستان بگوید، این شکستها را پیش نظر داشته باشد.
گرایش من هنوز به زادگاهم است. هنوز دلم برای آن کشور سختیکشیده میتپد و ثقل کارم هم در زمینههای مختلف، برای کشورم است. در واقع حضور من در جلسات و مجامع ادبی ایرانی، یک فعالیت ذوقی است و همچنین به نیت تلاش برای ایجاد ارتباط صمیمانه میان مردم دو کشور. ولی دوست داشتهام که کار اصلیام برای کشورم باشد، چون آنجا بیشتر نیاز داریم. اینکه خیلیها مرا هنوز با قید افغانستانی میشناسند، برایم خوشایند است. حتی در جلسات و محافل خوشحال میشوم که مجری یا گرداننده برنامه از کشورم یاد میکند.
ببینید، ما یک درد تلخ ناآشنایی را تجربه کردهایم؛ اینکه بسیاری از مردم ایران از افغانستان تصویری بسیار مخدوش و غیرواقعی دارند. من خیلی خوشحالم که حضور ما به عنوان شاعر و نویسنده بتواند آن تصویر را اصلاح کند و همه بدانند که افغانستان همهاش جنگ و مصیبت نیست.
من یادم هست که در سال ۱۳۶۷ که در مسابقه شعری در مشهد اول شدم وقتی قرار شد خبر آن مسابقه را در یکی از روزنامههای مشهد چاپ کنند، من از دستاندرکاران مسابقه خواستم که تأکید کنند که این شاعر مقام اول، از مهاجران افغانستان است. گفتم اگر آنها حاضر به این کار نباشند، من از این مقام صرفنظر میکنم. میخواستم بالاخره مردمی که همیشه افغانستان را در صفحة «حوادث» روزنامه میبینند، یک بار هم در صفحة هنر و ادبیات ببینند.
این تأکید بر ملیت برای من یک خواست ملیگرایانه نیست، بلکه یک هدف کاربردی است برای ایجاد شناخت بیشتر. اما خوب قبول دارم که این نباید نهایت خواسته ما باشد. نهایت خواسته ما میتواند این باشد که دیگر این بحثهای ملیگرایانه در میان ما نباشد. ما همه اهالی یک کشور بزرگ دانسته شویم، سرزمین زبان فارسی و حتی بزرگتر، جهان اسلام. ولی تا وقتی که به آن جایگاه نرسیدهایم، ما مردم افغانستان ناچاریم که بر ملیت خود تأکید کنیم و به همزبانانمان بقبولانیم که به قول محمود دولتآبادی، «ما هم مردمی هستیم».
*این گزارش در شماره ۵۳ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۴ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.